جنتلمن بلاگ

یک جنتلمن واقعی باش...

جنتلمن بلاگ

یک جنتلمن واقعی باش...

جنتلمن بلاگ
این سایت برای کمک به هموطنان عزیز ایجاد گردیده و در زمینه های مختلفی مانند انشا با تمامی فنون,عکس نوشته های شاخ و جدید,مطالب خنده دار و جالب و اطلاعات عمومی و انواع شعر و ...فعالیت میکند
دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیوندها

۱۱ مطلب با موضوع «حکایت» ثبت شده است

جمعه, ۲۰ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۰۰ ق.ظ

ویکتورهوگو(بینوایان)

 بینوایان

- ویکتور هوگو، شاعر، نمایشنامه و رمان‎نویس فرانسوی در قرن نوزدهم (۱۸۸۵ ـ ۱۸۰۲) یکی از مشهورترین داستان‎نویسان رمانتیک این قرن است.

پدر وی از فرماندهان ارتش ناپلئون بود. ده ساله بود که مادرش از پدرش طلاق گرفت. چند سال بعد با اینکه مادر هوگو می‎خواست او وکیل شود اما ویکتور دنبال نویسندگی رفت.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۷ ، ۱۱:۰۰
the manager
پنجشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۷، ۰۹:۱۹ ب.ظ

حکایت برتری هنر بر ثروت

حکایت پند آموز برتری هنر بر ثروت

1. حکیم فرزانه اى پسرانش را چنین نصیحت مى کرد: عزیزان پدر! هنر بیاموزید، زیرا نمى توان بر ملک و دولت اعتماد کرد، درهم و دینار در پرتگاه نابودى است، یا دزد همه آن را ببرد و یا صاحب پول، اندک اندک آن را بخورد، ولى هنر چشمه زاینده و دولت پاینده است، اگر هنرمند تهیدست گردد، غمى نیست زیرا هنرش در ذاتش باقى است و خود آن دولت و مایه ثروت است، او هر جا رود از او قدرشناسى کنند، و او را در صدر مجلس جا دهند، ولى آدم بى هنر، با دریوزگى و سختى لقمه نانى به دست آورد.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۷ ، ۲۱:۱۹
the manager
جمعه, ۶ مهر ۱۳۹۷، ۰۴:۳۶ ب.ظ

داستان کوتاه عشق منطقی

عشق منطقی

داستان کوتاه جالب عشق منطقی که در ادامۀ این مطلب می خوانید داستان پسر جوانی است که در مقابل عشق از دست رفته اش به جای اینکه احساساتی برخورد کند،منطق را پیشه رو گرفته است.

عشق لذّتی مثبت و همچنین احساسی عمیق، علاقه ای لطیف و یا جاذبه ای شدید است که محدودیتی در موجودات و مفاهیم ندارد و می تواند در حوزه هایی غیرقابل تصور ظهور کند.عشق در انسان ها اغلب دو طرفه است و با میل هر دو طرف ابراز علاقه ها صورت میگیرد اما گاهی عشق هایی نیز ایجاد می شود که یک طرفه بوده و فقط یکی از طرفین احساس و ابراز علاقه میکند و گاه این علاقه ها احساسات شدیدی را در پی دارد و گاهی نیز در بعضی افراد منطق از احساس پیشی میگیرد مانند داستان پسر جوانی که عشقی یک طرفه نسبت به دختری داشت و در رویای آن دختر سیر میکرد بدون اینکه بداند دختر به او علاقه ای دارد یا نه؟و جالب اینکه در مقابل عشق از دست رفته اش به جای اینکه احساساتی برخورد کند،منطق را پیشه رو گرفته است.عشق منطقی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۷ ، ۱۶:۳۶
the manager
پنجشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۷، ۱۲:۴۵ ب.ظ

رمان واقعی"دانشگاه"

داستان عاشقانه واقعی کوتاه و گریه آور

فضای دانشگاه روی نازنین و داستان عشق او و امیر حسین تاثیر گذاشته بود هر وقت از دانشگاه بر می گشت و امیر حسین می رفت پیشش یا می گفت خسته ام یا درس دارم یا به بهانه های مختلف امیر حسین رو بی محلی می کرد تا یک سال امیر حسین رو دور داد تا این که تو جمع پیش همه گفته بود این داستان عاشقی رو باید تموم کنیم من قصد ازدواج ندارم و بهتر هستش امیر حسین ازدواج کنه و فکر من رو از سرش بیرون بکنه ….. ادامه این داستان عشق واقعی را در ادامه مطلب بخوانید:

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۷ ، ۱۲:۴۵
the manager
پنجشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۷، ۱۲:۱۲ ب.ظ

رمان زندگی عادی

زندگی عادی با...

ز زندگی خسته شده بود.... شقیقه هاش تیر می کشید .. بی تفاوت به دیوار سفید خیره شده بود... چقدر خسته بود... از نگاهش پیدا بود. تنها اومیدانست...  


چقدر دوستش داشت؟ جواب این سوال را نمی دانست اما کسی در درونش فریاد میزد یک دنیا اما دنیا به چشمش کوچک بود...به اندازه ی تمام ثانیه هایی که با یاد او.فکر او صدای او زندگی کرده بود... اما باز هم کم بود چون همه ی انها به نظرش به کوتاهی یک رویای شیرین بی بازگشت بود.... هر اندازه که بود.مطمعن بود که دیگر بدون او حتی نفس هم برایش سنگین خواهد بود و می دانست دیگر بی او زندگی چیزی کم دارد به رنگ عشق! 


نگاهش به جعبه ی کوچکی بود که روی میز بود. دستش را دراز کرد جعبه را برداشت.نفسش داشت بند می امد. یاد یک هفته پیش افتاد که با چه شوق و ذوقی رفت و خریدش تا بدهدش یادگاری .یادگاری که با ان عشق را جاودان سازد..چه قدر زیبا بود ... درخشش نگینش توجه همه را به خود جلب میکرد. چه قدر با خودش تمرین کرد. شب از هیجان خوابش نبرد. اخه فردا باهاش قرار داشت . صبح زود بلند شد . یک دوش گرفت. کت شلواری را که می دانست خیلی دوست دارد پوشید. حسابی خوش تیپ کرد. جعبه را گذاشت تو جیبش. اما طاقت نیاورد باز کرد و بار دیگر نگاهش کرد. چه قدر زیبا بود اما میدانست این زیبایی در برار ان عزیز که دلش را سال ها بود دزدیده بود هیچ است. 


سر ساعت رسید. از تاخیر داشتن متنفر بود.چند دقیقه بعد او امد. کمی اشفته بود. با خودش گفت حتما برای رسیدن به من عجله کرده است. سر میز همیشگی شان نشستند. کمی صحبت کردند. کم حرف بود. بیشتر دوست داشت که بشنود. از همه چیز برایش گفت. داشت کم کم حرفاش را جمع و جور می کرد. از اضطراب تو جیبش با جعبه بازی می کرد. تا خواست حرف دلش را بزنه.. وسط حرفش پرید گفت.. .... یک چیزی را می خواستم بهت بگم. من دارم میرم. تا اخر هفته ی دیگه... دیگه هیچی نشنید .. انگار که مرد.. قلبش دیگه نمی زد.. صداش در نمی امد.گلوش خشک شده بود....تا اینکه به سختی گفت؟ چی ؟؟؟ یک بار دیگه بگو... بغض کرد گفت: من دارم میرم. مجبورم. بابا برام بیلیت گرفته. خودم هم نمی دونستم.. اصلا باورم نمیشه.فقط یک خواهش دارم این یک هفته ی اخر را باهم خوش باشیم و بذار با یک دنیا خاطرات قشنگ این داستان تموم شه...نمی خواست هیچی بشنوه. حاضر بود بقیه عمرش را بده و زمان در چند دقیقه قبل ثابت بمونه. اما حیف نمی شد.. از سر میز بلند شد. نای راه رفتن نداشت. انگار همه ی دنیا روی دوشش بود. گفت بعدا بهت زنگ میزنم. صدایی راشنید که میگفت: تو را خدا اروم باش.. مواظب خودت باش... نفهمید چه طوری خودش را رساند خونه . رفت تو اتاقش . خودش را انداخت رو تخت. و تنها صدای یک احساس خیس بود که سکوت تنهاییش را می شکاند. نفهمید چند ساعت گذشته بود. برایش مهم نبود. موبایلش را نگاه کرد 10 تا اس ام اس با 3 تا میسکال! می دانست که از نگرانی دارد می میرد. بهش زنگ زد. سعی کرد بروز ندهد  اما نشد تا صدایش را شنید که گفت بله بفرمایید بغضش ترکید....گوشی را قطع کرد . چند دقیقه بعد دوباره زنگ زد.. با خودش عهد بسته بود که اخرین خواسته اش را با جون دل انجام بدهد. و این یک هفته را با هم خوش باشند. هر روز به جاهایی سر میزدند که با هم رفته بودند. جاهایی که با هم خاطره داشتند. شب ها هم تا سپیده با تلفن حرف می زدند. به یاد تمام شب هایی که با هم تا صبح از عشق گفته بودند. 


ثانیه برایشان عزیز بود. قیمتش قدر تمام عشقی بود که بهم تقدیم کرده بودند. اما این ثانیه ی عزیز خیلی بی رحم و بی تفاوت به زمین و زمان در گذر بود و یک هفته به سرعت یک نیم نگاه عاشقانه گذشت.. روز اخر شد ... لحظه ی اخر فرا رسید ... وقت گفتن خداحافظی ... نمی خواست از دستش بدهد . نمی خواست بذارد برود... نمی خواست.......... اما............... 


نگاهش کرد. اخرین نگاه. چقدر دوستش داشت... گفت مواظب خودت باش.. گفت: تو هم همین طور. سخت نگیر این نیز بگذرد. 


گفت: بی تو نمی گذره!!! اشک تو چشامانش حلقه زده بود اما نمی خواست اشکهایش را ببیند!بوسیدش.. چقدر گرمایش را دوست داشت . اما حیف که اخرین بوسه بود... برای اخرین بار نگاهش کرد سرش را به زیر انداخت و رفت بی خداحافظی.. صدایی را می شنید که می گفت: خداحافظ... 


نگاهش به ساعت افتاد.هنوز نرفته بود . با اینکه همین چند ساعت پیش او را دیده بود اما دلش تنگ شده بود.. خیلی تنگ. 


صدای موبایل او را از عالم رویا به واقعیت بازگرداند . گوشی را برداشت. صدای اشنایی بود..: من پروازم را از دست دادم. نمیرم. 


می ای دنبالم؟ 


این بار هم چیزی نمی شنید . صدا گفت: صدام میاد؟ میگم نمی رم. پیشت می مونم . دوست دارم. می ای دنبالم؟ 


به خودش امد: اره . همین الان اومدم. 


گوشی را قطع کرد. چه قدر خوشحال بود. زندگی با عشق و دیگر هیچ.چشمش به جعبه ی روی میز افتاد هنوز هم درخشش زیبا بود.
.
.
.
نویسنده:حسین سراجاوید
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۷ ، ۱۲:۱۲
the manager
شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۷، ۰۹:۰۷ ق.ظ

داستانی زیبا از کتاب سوپ جو

|http://www.atrebaroon.blogfa.com|عکس های عاشقانه|http://www.atrebaroon.blogfa.com|داستانی زیبا از کتاب سوپ جو که با بیش از ۳۴۵میلیون لایک رکوردار در دنیای مجازی در سال ۲۰۱۵ بوده و ادامه دارد...


ما یکی از نخستین خانواده‌هایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم.آن موقع من 9-8 ساله بودم.یادم می‌آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشی‌اش به پهلوی قاب آویزان بود.من قدم به تلفن نمی‌رسید اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت می‌کرد با شیفتگی به حرف‌هایش گوش می‌کردم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۷ ، ۰۹:۰۷
the manager
شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۷، ۰۸:۵۹ ق.ظ

رمان و حکایت(من و نارازاکی)

من و نارازاکیپنج داستان کوتاه عاشقانه
برخلاف تمام ژاپنی‌ها نه چشمای ریز بادومی داشت و نه قد کوتاه. چن سال پیش که برای شرکت تو یکی از فستیوال‌های نقاشی رفته بودم ژاپن، چن روزی رو مهمان خانواده نارازاکی بودم. بابای نارازاکی شهردار توکیو بود و مادرش یکی از اساتید برجسته طب سنتی تو ژاپن بود. یه خانواده اصیل و سنتی که ریشه‌شون به خاندان موهایسو از امپراطوری‌های کهن ژاپن برمی‌گشت. نارازاکی یه خواهر بزرگتر از خودش به اسم نانامی داشت که استاد فلسفه تو دانشگاه ملی توکیو بود.
خود نارازاکی هم دانشجوی دکترای ادبیات نمایشی در آرت کالج توکیو بود. با این وجود نارازاکی خیلی به ادبیات و فرهنگ ایرانی علاقه داشت. شاید یکی از دلایل وابستگی و علاقه شدید نارازاکی به من همین علاقه زیادش به فرهنگ و سنن ایرانی بود، البته راستشو بخواین من هم خیلی از نارازاکی بدم نمیومد، آخه نارازاکی برخلاف تمام زن‌های ایرانی که من باهاشون در ارتباط بودم نه اهل تجملات بود و نه اهل مادیات.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۷ ، ۰۸:۵۹
the manager
شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۷، ۰۸:۵۴ ق.ظ

رمان و حکایت (20سالگی)

بیست سالگیپنج داستان کوتاه عاشقانه

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۷ ، ۰۸:۵۴
the manager
شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۷، ۰۸:۵۲ ق.ظ

حکایت (همین الان میخام)

همین الان می‌خوامپنج داستان کوتاه عاشقانه

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۷ ، ۰۸:۵۲
the manager
شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۷، ۰۸:۴۸ ق.ظ

حکایت کوتاه(عاشق دریای مواج)

عاشق دریای مواجپنج داستان کوتاه عاشقانه
صبح روز بعد زودتر از همیشه از خواب بلند شد، میز صبحانه را چید، لباس‌هایش را پوشید و برخلاف همیشه وقتش را برای صاف کردن موج‌های روی موهای فِرَش تلف نکرد. مدام جمله‌ای را که سعید، شب گذشته در گوشش نجوا کرده بود به یاد می‌آورد.
سعید درحالی‌که دستانش را مثل زنجیر دور او قلاب کرده بود، گونه‌اش را بوسید و تا جایی که مطمئن شود نفس‌هایش لاله گوش مرجان را نوازش می‌کند دهانش را جلو برد و به آرامی زیر گوشش گفت:«تو مثل بقیه نیستی، سعی هم نکن که بشی. تو روی سرت یه دریای مشکی داری. می‌خوام یه رازی رو بهت بگم. من برخلاف بقیه، عاشق دریای مواجم. دیگه هیچوقت موجارو از موهات نگیر.»
در مقابل آینه خودش را بر انداز کرد، حالا بیش از هر زمان دیگری احساس قدرت می‌کرد. رژ لب قرمزش را از لابه‌لای خرت و پرت‌های کیفش بیرون کشید و روی آینه قدی اتاق نوشت:«من تو رو نه بخاطر اینکه دوستم داری، بلکه بخاطر اینکه باعث میشی خودمو بیشتر دوست داشته باشم، دوستت دارم.»
و درحالی‌که هنوز گونه‌اش از گرمای بوسه شب گذشته سعید گرم بود، از خانه بیرون رفت. 

.

.

نویسنده:حسین سراجاوید

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۷ ، ۰۸:۴۸
the manager